آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان سرزمین رزها و آدرس rozlands.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
در این مطلب از سایت رز سرخ برای شما عزیزان گلچینی از بهترین های شعر درباره زمستان را فراهم کرده ایم.
شعر زمستان استاد شهریار
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان راولیکن پوست خواهد کند ما یکلا قبایان را
ره ماتمسرای ما ندانم از که میپرسدزمستانی که نشناسد در دولتسرایان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب میآیدکه لرزاند تن عریان بیبرگ و نوایان را
به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آردولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را...
[dropcap][/dropcap]
درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف
از ابر من به چه معنی همی بر آید برف؟
شعر درباره زمستان
که این برف پریشان سیر بر هر بام می بارد
و تو چشم انتظار لحظه زیبای دیداری
کز کدامین لحظه شب کرده بود این باد برف آغاز...
از عجبهای حق ای حبر نکو
کوههای برف پر کردست شاه
میرسد در هر زمان برفش مدد
میرساند برف سردی تا ثری
دم به دم ز انبار بیحد و شگرف
تف دوزخ محو کردی مر مرا
تا نسوزد پردههای عاقلان
سوختی از نار شوق آن کوه قاف
همچو آتش برف میخورد از دو دست
چیزی الحق چرب و شیرین میخوری
گفت از برف آن نگردد هیچ کم
تا شود گرسنگیت آهسته تر
میخورم نه سر پدید این را نه بن
کرد سیرم راست گفت اما ز برف
پشت شيشه برف میبارد
دانه اندوه میكارد
تا سرانجامم چنين ديدی
بر سر گورم نباريدی
شعر زمستان استاد شهریار :
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را
ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد
زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید
که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را
به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد
ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را
طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید
که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را
به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر
که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را
به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود
کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را
نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم
چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را
به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید
خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را
به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم
که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را
به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت
چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را
حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس
که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را
کد را وارد نمایید:
عضو شوید
عضویت سریع